67

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • Judy Hopps
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۵

66

این پست هم پاک شد خخخ کرم دارم

  • Judy Hopps
  • جمعه ۲۱ اسفند ۹۴

65

این چند روزه ک از گرگان اومدم و تو ایام تعطیلاتیم خودمو غرق در فیلم و سریال کردم :))) سریال شهرزاد و به سلامتی دارم میبینم خیلی خوبه دوست دارم ^^ وای قبااااد جیگر خیلی کت شلوار مشکی بش میاد هات و عوضی میشه چند تا فیلم خارجی هم گرفتم

 Dilwale بلخره کیفیت بهترش اومد و دانلود کردم و دیدمش خیللللللی عاااالی بود varun و shahrukh khan هستن توش و بشدددددت خوب و زیبا بازی کردن ^_^ وااای varun نقشش خیلی خوب بوووود دقیقا پسر ایده عاله منه ^^ ادا ها و کاراش و هیکل و تیپش همه عالی 

الانم یه هندیه دیگه دیدم منتهی این قدیمی بود ولی خیلی عالی ..سه ساعتم بود قشنگ پدرم درومد تا تموم شد :$

  • Judy Hopps
  • جمعه ۲۱ اسفند ۹۴

64

از یک عدد دختر (شایدم بیشتر) خیلی بدم میااااد خیلی جوگیر و بچه و کوته فکرن ... نمیتونم اصلا باهاشون باشم تحملش واقعا سخته :X

  • Judy Hopps
  • سه شنبه ۱۱ اسفند ۹۴

63

دیدار چند ثانیه ای با یکی از دوستای خووووبم :))) خوب بود 

 ولی بعدش دلم گرفت ... چرا من امشب بلیت ندارم به سمت بویین زهرا ?! -__- میتونستم داشته باشم .. اما گند زدم بهش -_- از خودم متنفرم بخاطر این تصمیم >_<

  • Judy Hopps
  • شنبه ۸ اسفند ۹۴

62

به دلیل مسائل امنیتی این پست پاک شد هار هار هار

  • Judy Hopps
  • جمعه ۷ اسفند ۹۴

61

یک روز سخت دیگه 

از ساعت هشت صبح تا پنج عصر کلاس ... بین ساعتا رفتیم نمازخونه یکم استراحت , سریع خوابمون برده بود , من ک حتی خواب دیده بودم ب کلاس صبحم نمیرسم  :| 

درکل میخوام بگم که سرکلاسا هیچ هیجانی ندارم , باز یادش بخیر وقتی بویین بودم هی دلم میخواست دانشگا و خوابگا باشم , کلا خوش میگذشت سر کلاسا , فقط یک بار ب استادا گفتم تورو خدا کلاسو تموم کنین اونم بخاطر این بود که میخواستیم بریم تهران داشتیم از سرویس جا میموندیم 

صبح زنگ زده بودم مامانم یجورایی دعوامون شده بود دیگه بیشتر اعصابم خورد شده بود , عصرم ک خسته و کوفته اومدم خوابگاهو , یکم خوابیدم و شیش و نیم اینا بیدار شدم و شاممو گرفتم , سالاد الویه بود ^_^ برا بار اول شام و قشنگ سیر شدم :| بعدم با بچه ها دور همی عن بازیمون گرفته بود هی همو میاوردیم گپ کلاسیمون , نوبت من ک شد تا بیارمشون , بچه های گپ ما بی جنبه بازی دراوردن , بعد من ب بچه ها گفتم دیگه نرین گپ آبرومو بردین و اینا , گوش نکردن باز رفتن , منم دیگه خشمگین شدم و داد زدم سرشون (خیلی جدی) بچه های گپمون هم خیلی بدشون اومده بود از این کار , از اونام عذر خواهی کردم ولی باز روم نمیشه فردا برم سر کلاس :| 

با ایدا هم قرار گذاشتیم فردا صبح بریم عدالت 15 برا گرفتن نامه ی انتقالی .. قراره خودمونو جر بدیم اونجا تا بدن نامرو بهمون D:  

بعدم که من از سید رضا خواستم منو ببره گپ هوافضای بویین , دلم تنگ شده بود براشون , از تو دفتر خاطراتمم ک خاطرات اون روزا رو میخوندم اصلا ناجور دلم میگرفت , خیلی خوب بود باورم نمیشه خریت کردم .. هر رووووز کلی اتفاقای جالب میفتاد و من مینوشتمشون , جالب اینجاس ک همه ی خاطراتمو هم با این جمله شروع کرده بودم "خدایا خیللللی خوشالم امروز ..." ولی باز اونجارو ول کردم اومدم تو این خراب شده 

بعد اخرای شب بهنود پی ام داد بهم ^___^ بهنود از بچه های هوافضا بود , من اولین بار از پسرا با بهنود تونسته بودم ارتباط برقرار کنم D: میخندید همش منم خندم میگرفت , همشم سوال میکرد : شما ترکین ؟ شما شمالین ؟ شما گلستانین؟ الین بلین D: 

تو سرویس هم ک بودیم این و میلاد و فرهان نشسته بودن کنارمون بعد من با تلفن صوبت میکردم(ترکمنی) اینام میشنیدن و براشون جالب بود :)  میلادم یادم نمیره چقد با صدای ترکوندن ادامسش اذیتم میکرد ولی پسر خوبی بود .. همینطور فرهان .. همشون واقعا پسرا و دخترای خوبی بودن ^___^ خدایا کاش یکاری کنی بتونم برگردم دوباره اونجا -_- هر رشته ای مهم نیس -__-

  • Judy Hopps
  • سه شنبه ۴ اسفند ۹۴

60

چه روز سخت و مزخرفی من داشتم امروز 

اصلا دوست نداشتم 

یک پسری هست تو دانشگاه , دوست پسر یکی از بچه های خوابگاه ... واااااااای انقد رووووو اعصابه , هی چرند میگه دوستمم جلوش خودشو خار و ذلیل میکنه , چه معنی میده واقعا :///  پسره چندددد بار مستقیم با این کات کرده ولی دختره دوباره بش پی ام میده و یجورایی اصرار میکنه ک دوباره باهم باشن و پسره هم نمیدونه چیکار کنه :| 

حالم از این نوع دوستیای گه بهم میخوره اه اه

  • Judy Hopps
  • يكشنبه ۲ اسفند ۹۴

59

امروز روز بشدت پرکاری داشتم 

از ساعت 10 صبح شروع شده بود تا همین الان .. بشدت هم خسته شدم 

ولی واقعا عالی بود .. حس خوبی داشت و تازه متوجه شدم کارم چقد میتونه خوب باشه ^_^ عاشقش شدم و متوجه شدم که چطوری باید سخت تلاش کنم تا به هدفایی که در نظر گرفتم برسم ^_^ 

خدایی خیلی حس خوبیه ^_^ یه عالمه انرژی برای رسیدن به هدفا 

امروز متوجه شدم که باید به بقیه هم کمک کنم , اگه قرار باشه به بالا برسم کمک کنم بقیه هم استفاده کنن تلاش کنن اونا هم همراه بامن خودشونو بکشن بالا 

از این به بعد با این نگرش باید ادامه بدم ^_^ 

وای خیلی عالی بود ... فقط برای گرفتن یه تصمیم دچار تردید شدم که برم یا بمونم -__- میخواستم برم باباهم اوکی داده بود گفته بود هرطور خودت دوست داری ... اما الان (همین الان) گفت که بمون .. دوست دارم بدونم اینو بخاطر من گفت یا خواسته ی خودشه .. برا این گفت چون واقعا دلش نمیخواد من برم یا اینکه فک میکنه من از روی اجبار تصمیم به رفتن گرفتم 

خودمم نمیدونم چیکار کنم -__- 

اگه شخصی که بهش کراش دارم یه نشونه ی خوب از خودش نشون بده قطعن میمونم , در غیر این صورت هیچ علاقه ای ندارم اینجا باشم -__- 

 

  • Judy Hopps
  • پنجشنبه ۲۲ بهمن ۹۴

58

منم دلم میخواد نقل مکان کنم به blog.irحتی برا اینکه این ادرسمو کسی ندزده درست کردم گذاشتم ولی برا انتقال دادن کل پستام به اونور باید یه نرم افزار دان کنم ک حسش نیس :| 

+ اقا -___- من ... روم نمیشه بگم که .. -_-

  • Judy Hopps
  • چهارشنبه ۲۱ بهمن ۹۴

57

الان حس زیبا بودن در من رخنه کرده  هر عکسیم میگیرم زیبا میفته  تعریف از خود نباشه راستشو بخواین الان ب مدل شدنم دارم فک میکنم 

دلم یه اتاق پر از لباس و کیف و کفش میخواد 

  • Judy Hopps
  • چهارشنبه ۲۱ بهمن ۹۴

56

ینی شده هزاررررران هزار ساااال اینجا خشکسالی بوده و تفم از اسمون نمیفتاد :| حالا ادددد وقتی ما تصمیم گرفتیم چارشنبه بریم بیرون باید امشب برف میومد ؟!  من که مشکلی ندارم سیلم بیاد فلجم بشم(زبونم لال•_•) بازم سینه خیز میرم ولی بچه ها مسیرشون سخت میشه >_< خدایا فردا پس فردارو افتابی کن وقتی بچه ها رسیدن شهر هرچی خواستی ببارون >_<  مرسی

  • Judy Hopps
  • دوشنبه ۱۹ بهمن ۹۴

55

من خیره به افق

مامانم : چی شده ؟

+ لب تاب میخوام روشن کنم 

- روشن کن خب

+ اون صدا خر میده :/ یه جدید میخوام -__-

- صداش تا اون اتاق نمیاد که

+ O_o حتمن باید منفجر شه تا یکی دیگه بخریم ؟ :||

 

خدایی خیلی واجبه یه نیوشو بخرم >_< خودم از لب تابم خجالت میکشم بیچاره اون قدی که در توانش بود را اومد بام -_-

جدیدا دارم بجا لب تاب به تبلت با کیبورد فک میکنم اما فک نکنم ساعت ها باهاش فیلم دیدنمو بتونه تحمل کنه

 

  • Judy Hopps
  • دوشنبه ۱۹ بهمن ۹۴

54

وای اخ جوووون .. بلخره یه روزی رو مشخص کردیم که با بچه های دبیرستانم بریم بیرون این ور اون ور خوش بگذرونیم ^_^ حتمن کلی تغییر کردن ندیدمشون از کنکور تا الان ^_^ وای ذوق دارم ^___^ کنت ویت تا چارشنبببببه >_< 

 

+ دلم برادر زاده میخواد :|

  • Judy Hopps
  • جمعه ۱۶ بهمن ۹۴

53

حس میکنم طلسم شدم -______-

  • Judy Hopps
  • پنجشنبه ۱۵ بهمن ۹۴
آخرین مطالب