و
بلخره امتحانا تموم شدن .. این 10 روز مثل صد سال بود , مگه میگذشت :/
قشنگ گذر تک تک ثانیه هارو حس میکردیم .. نشد با مهشاد و فرحناز و بقیه بچه
ها خدافظی کنم , درواقه اصلا با کسی خدافظی نکردم , سوار سرویسم که شدم
دیدم بچه هامون دارن روبوسی میکنن فقط منم که سریع چپیدم اومدم نشستم اینجا
, پیاده شدم و باهاشون دست دادم و باز بدو بدو رفتم..ساعتای چهار هم که
رسیدیم خونه و من نشستم فیلم دیدم , سرم درد گرفت دیگه نتونستم ادامه بدم
.. منتظرم فردا بشه , ببینم میتونم یه گحی بخورم یا نه !
+روز
به روز تنفرم نسبت به یه سری آدما داره بیشتر و بیشتر میشه , بعدش که فکر
میکنم , میبینم حتی ارزش تنفرم ندارن :) آدمای احمق ارزش هیچیو ندارن !
+از امروز لحظه های شوق دیدنت برام شروع شدن ^_^ کاش بشه !