امروز روز بشدت پرکاری داشتم 

از ساعت 10 صبح شروع شده بود تا همین الان .. بشدت هم خسته شدم 

ولی واقعا عالی بود .. حس خوبی داشت و تازه متوجه شدم کارم چقد میتونه خوب باشه ^_^ عاشقش شدم و متوجه شدم که چطوری باید سخت تلاش کنم تا به هدفایی که در نظر گرفتم برسم ^_^ 

خدایی خیلی حس خوبیه ^_^ یه عالمه انرژی برای رسیدن به هدفا 

امروز متوجه شدم که باید به بقیه هم کمک کنم , اگه قرار باشه به بالا برسم کمک کنم بقیه هم استفاده کنن تلاش کنن اونا هم همراه بامن خودشونو بکشن بالا 

از این به بعد با این نگرش باید ادامه بدم ^_^ 

وای خیلی عالی بود ... فقط برای گرفتن یه تصمیم دچار تردید شدم که برم یا بمونم -__- میخواستم برم باباهم اوکی داده بود گفته بود هرطور خودت دوست داری ... اما الان (همین الان) گفت که بمون .. دوست دارم بدونم اینو بخاطر من گفت یا خواسته ی خودشه .. برا این گفت چون واقعا دلش نمیخواد من برم یا اینکه فک میکنه من از روی اجبار تصمیم به رفتن گرفتم 

خودمم نمیدونم چیکار کنم -__- 

اگه شخصی که بهش کراش دارم یه نشونه ی خوب از خودش نشون بده قطعن میمونم , در غیر این صورت هیچ علاقه ای ندارم اینجا باشم -__-