" روز آزمون ورودی دبیرستانم بود آزمونی که ماه ها واسش تلاش کرده بودم نسبتا دیر رسیدم دم در با پدرم خداحافظی کردم و بدو بدو رفتم سمت سالن لحظه ورود متوجه شدم کارت ورود به جلسه همراهم نیست !میشه تصور کرد چقدر ترسیدم وقتی مشکل رو بهشون گفتم در رو بستن و بهم گفتن نمیشه کاری کرد و برم بیرون پشت در نشستم و زدم زیر گریه در کسری از ثانیه دورم پر از مامان باباها و مادر بزرگ ها و پدر بزرگ های رنگی شد که بچه های خودشون داخل سالن بودن به محض این که این قضیه رو شنیدن کلی از آقایون که نه من میشناختمشون نه اونا من رو راه افتادم که اطراف رو بگردن خانم ها بهم دلداری میدادن زنگ زدن به خانوادم یکی برام اب اورد یکی از تو کیفش شکلات داد بهم یک پدر بزرگ زنگ زد به نوه اش که از مسئولین بود ببینه میتونی کاری برای من بکنه؟یک اقای دیگه از من پرسید اگه دخترم من رو میشناسه بگه بیاد که به مسئولین ثابت بشه من همون فردی هستم که ادعا میکنم یک خانوم با وجود این که دعوا شد با من تا صندلیم اومد و آرومم کرد یکی دیگه میگفت دبیره و ضمانتم رو میکرد..سرتون رو درد نیارم اون آزمون بخیر گذشت و من قبول شدم اما مهربونی
آدم هایی که هم دیگه رو نمیشناختیم دیگه هم ندیدمشون حتی نشد ازشون تشکر بکنم که چطور در اون لحظات سخت به دادم رسیدن تا ابد توی ذهنم میمونه "


کپی شده از کامنت دونی ـه سایت رنگی رنگی - کامنت یکی از خواننده هاش برای پروژه ی تهیه ی کتاب مهربونی :))