ترم های اول میخواستم سریع تر چهار سال دانشجوییم تموم شه (نمیدونستم بعدش میخوام چیکار کنم)

با رضا که اشنا شدم ازینکه دو سال اول و به بطالت گذروندم و فقط دو سال دیگم مونده ترسیده بودم و نمیخواستم این زمان باقی مونده تموم شه :|

الان که دیگه رضایی وجود نداره و در واقعع اصلا کسی وجود نداره میخوام که سریع تر این 2 سال تموم شه برگردم خونه و مشغول کاری بشم و شاید هم اصلا ازدواج کنم ! (بزرگ ترین ترس زندگیم)

وقتی "من" میگم میخوام ازدواج کنم ، ینی دیگه بـُـریدم :)