سحر

تنها فردی از شهرمون(همسایه) که واقعا میفهمید من چی میگم و چی میخوام و چه کارایی رو دوست دارم انجام بدم و تبریل به چه دختری بشم .. تنها کسی که هروقت اراده میکردم که بریم بیرون یا دخترونه دوتایی بریم مسافرت پایه بود و مشکلی نداشت .. تنها کسی که دوست داشتم وقتی برمیگردم شهرمون برم پیشش و حرف بزنیم باهم .. تنها کسی که تو باشگاه انقد باهاش احساس راحتی میکردم و با انگیزه و قوی و شاد تمرین میکردیم و میرقصیدیم .. تنها کسی که خیلی راحت پیش هم از رویاهامون ، دغدغه هامون ، مشکلاتمون حرف میزدیم و درک میکردیم همدیگرو و با ناراحتیه همدیگه گریه و با شادیمون میخندیدیم

میشه گفت مراوه رو فقط بخاطر وجود اون تحمل میکردم چون میدونستم یه نفر دیگه هم هست که به اینجا تعلق نداره ولی داره زندگی میکنه

و حالا ...

سحر به هدفی که براش جنگید و دوتایی استرسشو میکشیدیم رسید و از ایران رفت

حتی نتونستیم برا خدافظی همدیگرو بغل کنیم

قرار ـه دیگه چجوری این شهر و تحمل کنم ؟