نمیدونم شمام قبل خواب بنسبت حالتون میشینین داستان درست کنین تو ذهنتون یا نه D: 

" میفهمه .. نمیدونم چجوری ولی میفهمه و دیگه اصلا نه جواب پی ام میده نه زنگ نه تکست نه هیچی ! غیب میشه و تو از اعماااااااق وجودت عصبی و ناراحت میشی و حرص میخوری و بی قراری ! در حالی که دارم میرم سمت کافه کتاب که حانیه رو ببینم ، وویس میگیرم که براش توضیح بدم و عذرخواهی کنم و بگم که چقد برام مهمه و به کافه کتاب میرسم و از چند قدمی حانیه رو میبینم و بغضم میترکه و گریم میگیره و میدوعم که بغلم کنه و وویس و قطع میکنم 

میدونم قرار نیست سین کنه ... " 


میدونم تخیلم قویه ولی خدا این روز و نیاره واقعا >_<