این پست به دلایل امنیتی پاک شد D: هار هار
- Judy Hopps
- چهارشنبه ۱۱ آذر ۹۴
دلم میخواد شروع کنم به نوشتن
نوشتن چیزایی که خودم بهشون فکر میکنم و دوست دارم برام اتفاق بیفتن!!
به احتمال 70 % این کارو انجام میدم
فرداش نوشت : اقا پشیمون شدم D:
دو ساعتـه با مامانم داریم بررسی میکنیم که چطور "سه را" رو از در پشتی رد کنیم به بیرون طوری که در بتونه باز و بسته شه
اخرش که به نتیجه رسیدیـم مامانم خیلی شیک و شکلاتی گفت :
« اصلا سه را نداریـم »
یادش بخیر وبلاگ mary-onnie ^^
اولین و بهترین وبلاگم :)) با ایده های خوب و حضور فعالم
چقد
چیز میز میزاشتم توش و چقد بازدیدکننده داشتم که با اکثرشون صمیمی شده
بودم و دور هم چتروم باز میکردیم و حرف میزدیم ... ندا و یاسی یادتون بخیر
;) گلی هم بود D: که منو ندا و یاسی ازش فرار میکردیم همیشه خخخ
اهنگ yadete از sogand & Erfan خداعه *__* عاشقشم
کلا سوگند و عرفان خودشون عشقن .. عرفان که دیگه اووووف
+ خواستم سرگرم کنم خودمو اما هرکاری کردم نشد :| سرگرم نشدم :||
الانم سرگرم نششششده نشستم پای لب تاب :|
+ یاد دورانی افتادم که تمام فکر و ذکرم سلنا گومز بود :| تنها استفاده ای که از اینترنت میکردم این بود که اهنگا و موزیک ویدیو ها و فیلما و کلیپ هاشو دانلود میکردم یا خبرای جدیدشو میخوندم یا عکساشو میدیدم :| یادش بخیر !! دوران خیلی گـ.هـی بود :)) خوشالم که گذشت =|
+ Tell me something i don't know by Selena Gomez is Playing
+ جاتون خالی دیشب هوس کرده بودم ازدواج کنم :) یه خونه ی نقلی و کوشول موشولو و شوگولی داشتیم زندگیمونو میکردیم =))
ولی بعدش حسش پریـد D: لایک پوووف
+ Naturally is Playing ... یادمه خودمو کشته بودم تا از این اهنگ خوشم بیاد :| انقد گووووش دادم تا بلخره خوشم اومد
یسری عکسای لب تابمو که نباس میدیدم و دیدم -__- و کلی خاطره های خوب و شیرین زنده شد 😞
اااااه نباید میدیدمشوووووووون نباااااااااید >___<
چرا نمیتونم اونجور که دلم میخواد زندگی کنم ؟؟!!
چرا پررو نیستم ؟!
چرا همش به این فک میکنم که ممکنه کاری بکنم که بقیه اذیت شن ؟؟
چرا به " عای دونت فاکین کر " کاملا اعتقاد پیدا نمیکنم ؟
کلی چرای دیگه هست که یادم نمیاد فعلا ...
هولی شت 👎
" امروز/ امشب دیگه چی بخورم "
جمله ای که متوجه شدم بعد از مستقل شدن زیاد استفاده میشه ✋
بلخرررره تونستم مرحله ی دشوار زندگیمو برای هزارمین بار رد کنم و برگردم به حالت خل و شاد بودنم .. با تشکر از عالمه و وبلاگش و رنگی رنگی و ایده هاش 👏
از یک نفر خواهشمندم دیگه با من ارتباطی برقرار نکنین
چون بنده جنبه ی شمارو ندارم .. با اینکه شاد ترین لحظات عمرمو باهاتون
تجربه میکنم ولی بعدش که شما میرینین بهش اینجانب خیلی ضربه میخورم و تمام
انگیزه هام برای ادامه ی زندگی رو از دست میدم :) مرسی
خواب دیدم تو یه بازارچه ای دارم میگردم .. یهو میبینم تو ترکیه ام
بعد دختر عموم سارا یه جفت دوقلو داره که یسری آدما میخوان این بچه هارو ازش بگیرن و اون وسط وظیفه ی منه که اینارو از دست اون ادما نجات بدم .. اون وسط محمود پسر عموم نشسته رو مبل میگه : مهری تو شیعه ای یا سنی؟ من : سنی !! محمود : هولی شت!! پ شوهر گیرت نمیاد (چه ربطی داشت) من : •_• همین الانشم کلی ریخته شما نگران نباش( اوهوع!)
بعد از کلی عملیات خفن نجات بچه ها از دست ادم بدا..از طریق یه رودخونه(چشمه بگیم سنگین ترم) برمیگردیم ایران .. حالا نگم سرعت حرکت رودخونه(یا همون چشمه) چقد بود :||
شما صحنه ی اهسته رو تصور کنین D: جالب اینجاست که اون ادم بدا که با ماشین هم بودن باز به ما نمیرسیدن D: ینی اگه یه نوزاد 2 روزه هم از کنارمون میدوعید زودتر میرسید D:
+ حس خوبی نسبت به این خواب ندارم👎