اتاق من دوتا پنجره یکی رو به حیاط و اون یکیم روبه حیاط پشتی داره
هوا خنکه و پنجره هارو باز کردم گرفتم خوابیدم
از حیاط صدای یچیزی میاد که هم ازاردهندس هم ترسناکه ، طوری که جرعت نمیکنم اصلا برم لب پنجره و نگا کنم بیرونو ، که. مبادا یچیز عجیبی ببینمو سکته کنم
مامان و بابا هم خواب بودن .. بابا که مطمئننا میگف توهم زدم ، مامان هم ازینکه بیدارش کردم دعوام میکرد
چشم وا کردم و خوشبختانه دیدم لامپ اتاق داداشم اینا روشنه
بدو بدو رفتم سمت اتاقشون و از داداش بزرگه خواستم یه نگا به بیرون بندازه یه صداهایی میشنوم
اونم رفت ، صدا قطع شد ، ترسیدم فقط من شنیده باشمش و فک کنه زده ب سرم ، بعدش دیدم داره میره حیاط پشتی و ازم میخواد که لامپ اونجارو روشن کنم ، باز ترس ورم داشت که مبادا داداشم و ورداره ببره یا جن زده شه >_<
بعد هیچی نبود اومد اون ور پنجره ی اتاقم ، منم سرمو چسبونده بودم به شیشه ی پنجره که مثلا حواسم به داداشم باشه اتفاقی نیفته براش :| بعد یهو صداش اومد >_< و متوجه شدیم که ازون پرنده مهاجراست (مرغابی بود فک کنم) گیر کرده بود تو حیاطمون
و رفت -_-
این داستان : پنجره رو ببندین قبل خواب !