اصا عجیبه که چندین روزـه استوری نذاشتم 🤔😊 نشونه ی خوبیه ولی
- Judy Hopps
- دوشنبه ۲۲ مرداد ۹۷
من هرچقدم تو هر زمینه ای روشنفکر باشم یچیزی رو اصلا نمیتونم تحمل کنم و اونم رابطه ی بین پسر و پسر ـه
البته به گـِی ها احترام میذارم و هیچوقت مسخرشون نمیکنم و نخواهم کرد فقط اینکه نمیتونم حسی نداشته باشم به این قضیه .. وقتی یکی فیلمی با این مضمون بهم معرفی میکنه نمیتونم برم نگا کنم و ازون بدتر به فیلم اجازه بدم احساساتمو برانگیخته کنه (sorry my friend) فوقش مثلا بتونم پوکر فیس بمونم تا اخرش !
یه زمانی بود شماره ناشناس بت پی ام میداد میخواستی ته توشو در بیاری که کیه ، شمارتو از کجا اورده ، چی میخواد ... الان اولین کاری که میکنم بلاک ـه و حتی حوصله ندارم برم عکس پروفایلشو ببینم :| پیر شدیم دیگه
مهره ی کمرم پیدا شد و جاش انداختم
هم اکنون ز درد پا (از قسمت رون) رنج میــبریــم
ینی منی که خیلی وخــته سابقه ورزش دارم تا حالا نشده بود انقد غر بدن درد و بزنم .. شما ببینید خانم ازون چه کرده با ما -_- باسنمم درد میکنه حتی .. عای !
تو اوج گرونـی و بی پولی فقط من میتونم یه سفارش برا یه دوست عزیزی که خیلی وخته ازش خبری ندارم ثبت کنم :|
بلخره این دفتر طراح ـیه کوفتی رو سفارش دادم و تا یک هفته دیگه آماده میشه و تا سه روز بعدش به شهر نور ارسال و نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت یا چند روز بعدش به دست دوست عزیز رسونده میشه :|
رهاااااااا رها رهااااااایـم
از بند هر کس و هر چیزی رهایم هم اکنون ^^
یه سریاااااااااااال خفــــــــــن
پشم ریزوووووون
لجدراررررررررررر
با امتیاز : 8.9 imdb
ژانر : علمی - تخیلی
پیشنهاد میشه ؟ - صد در سگ
1) کمرم هنوزم بگاعه .. چرا ؟ حتی نمیتونم سرمو تکون بدم
2) حاجی من مثلا قرار بود کلی کتاب بخونم ، چرا نمیخونم ؟ چرا انتخاب یه کتاب انقد سخته ؟ ینی من میرم شهر کتاب که یدونه همینطوری رندوم بخرم بیام تقریبا دو ساعت طول میکشه اخرشم یچیز چرت میخرم که نصف و نیمه ولش میکنم .. هرچند کتابای تاپ رو هم نصف و نیمه خوندم و ول کردم -_- حسش نبود دیگه .. بنظرم برای شروع باید رمان بگیرم که هی دلم بخواد تموم شه و ببینم اخرش چی میشه تا عادت کنم به تموم کردن هر نوع کتابی
3) جدیدا خیلی از العان خودم راضیم ^^ هم از نظر ظاهری و هم از نظر رفتاری چیزی ام که همیشه میخواستم و خوشحالم ازین بابت .. جایگاهم ولی هنوز خیلی کار داره و باید بیشتر تلاش کنم
هیچی دیگه همینا .. فعلا
فردا قراره مامانم بلخره به اغوش گرم خونواده برگرده
نمیدونم واقعا دلم برا خود مامانم تنگ شده یا بیشتر منتظر سوغاتیاشم D:
البته برا خودشم دلم تنگ شده زودتر بیاد از شر غذا درست کردن برا این سه تا نره غولا خلاص شم -_-
پی نوشت : راستی ، باشگاه ثبت نام کردم دوباره .. فردا روز دوممه .. خیلی ضعیف شدم زود نفسم میگیره :(
امروز قرار بود برم برا کارت نویسی ـه مریم (وان عاو مای بست فرندز)
نرفتم ولی
به هیچ پیامک و تلفنی جواب ندادم و فقط فیلم دیدم
دو قسمت از سریال black mirror ، فیلم kaabil و فیلم ok jaanu
با فیلم کابیل قشنگ عررررررررررررر زدم .. انقد که اتفاقای غیرمنتظره و اعصاب خوردکنی میفتاد .. خیلی دوسش داشتم
هی ایتس می :))
عاره عایم الایو ^^ گویا تونستم مراوه ی بدون سحر رو تحمل کنم .. ارتباطمون خیلی کم شده ولی خب میگذرونیم دیگه
از اردیبهشت تا الان داشتم سعی میکردم با یسری چیزا کنار بیام و خودمو هرطوووور شده شاد و بیخیال کنم . تا یجایی واقعا موفق بودم .. از مهری ـه اسفند ماه که خیلی قوی تر شدم حداقلش .. ولی این اواخر یکم دارم شل میکنم و کم میارم .. دوباره دارم میرم سمت آدمی که تظاهر داشتم میکردم برام مهم نیست اونقدرا هم .. هر شب بهش پی ام میدم و میگم که چقد دلم براش تنگ شده و جواب خوشحال کننده ای هم هر دفه میگیرم .. فک کنم جفتمون تصمیم گرفتیم که تظاهر کنیم ، خودمونو مجبور کنیم که از هم دور باشیم .. تا سختیای بدتر و تجربه نکنیم .. عیت ایز عه رایت دیسیژن .. ولی باز فک میکنم قراره چقد عمر کنم که همین خوشیای لحظه ای رو هم از خودم دریغ کنم ؟ ما بدنیا اومدیم که خوشال باشیم ، ناراحت بشیم ، سختی بکشیم و بمیریم اخرش . اگه بخاطر فرار از یسری سختیا هی خودمونو از شادیا دور کنیم گا فایدا ؟ (هندی) .. شاید اگه شمام تو یه روز دوتا فیلم Now is good ، Midnight sun رو دیده بودین الان درک میکردین چی میگم :))
به این فک کردین ممکنه فقط یک ماه از عمرتون باقی مونده باشه ؟ و چه کارایی و چه حرفایی به چه کسایی دوست داشتین بزنین ؟ اصلا مهم نیست چه اتفاقی میفته بعدش .. اون کار ـه رو اون حرفه رو فقط باید بزنین
سحر
تنها فردی از شهرمون(همسایه) که واقعا میفهمید من چی میگم و چی میخوام و چه کارایی رو دوست دارم انجام بدم و تبریل به چه دختری بشم .. تنها کسی که هروقت اراده میکردم که بریم بیرون یا دخترونه دوتایی بریم مسافرت پایه بود و مشکلی نداشت .. تنها کسی که دوست داشتم وقتی برمیگردم شهرمون برم پیشش و حرف بزنیم باهم .. تنها کسی که تو باشگاه انقد باهاش احساس راحتی میکردم و با انگیزه و قوی و شاد تمرین میکردیم و میرقصیدیم .. تنها کسی که خیلی راحت پیش هم از رویاهامون ، دغدغه هامون ، مشکلاتمون حرف میزدیم و درک میکردیم همدیگرو و با ناراحتیه همدیگه گریه و با شادیمون میخندیدیم
میشه گفت مراوه رو فقط بخاطر وجود اون تحمل میکردم چون میدونستم یه نفر دیگه هم هست که به اینجا تعلق نداره ولی داره زندگی میکنه
و حالا ...
سحر به هدفی که براش جنگید و دوتایی استرسشو میکشیدیم رسید و از ایران رفت
حتی نتونستیم برا خدافظی همدیگرو بغل کنیم
قرار ـه دیگه چجوری این شهر و تحمل کنم ؟