عاغـو دیـشب مـا رفـتیم خونه خـالم ایـنا بعد ساعــتای 1 کـه داشتیم بر میگشتیم خونه بابا گفت بشین ـم پشت فرمون این دفه ماشیـن سفیدمون بود ... خوب بود یـسری چیــزارو یاد گرفــتم ! تا اینکه به مرحلــه ی آموزش دور زدن رسیدیم
یکی نیست بگه آخه پدر من ساعت از 1 شب گذشــته میخوای یاد بدی حداقل بـبر
یــجای بــاز و بدون موانع ، نه دقیقا در محل حادثه و پر پــیــچ و خــم و
یــه طرف دره :| بــه همین سوی چراغ قســم قلبــم اومده بود تو حلقم
>_< همش حس میکردم روح اون شخص کشــته شده همون اطرافــه ! بــعدم من
اصلا در جریــان نبودم که قراره دور بزنــم
بابام یــاد میداد میگفت : این کنار ترمز کن ، چون یکم جلو تر از محل
نشان داده شده ترمز شد بابام گفت : یکم بگیر دنده عقب ! از اونجایی که من
درجریان یاد گرفـتن دور زدن نبودم عـین اسگل ـا رفتار میکردم
صدای پـچ پــچ ـه مامانم هم میومد که داشت دعا میکرد :|||| بـعد یـه
خواهش از طراحان و سازندگان خودرو دارم : چــند تا قابلیت های ماشین و تو
یـه قسمت قرار ندیـن لطفا :| بابام گفت نور بالا بزن ! دســتم به همه چیـش
خورد الــا همون نور بالا :| آخــرش گفت ولــش کن ایــن باشه یروز دیگه
بعد تـو یــه مسیر دیگه (سمت قبرستون و اینا) دوتـا سگ بود ! (من از سگ نمیترسم زیاد) بعد شاد و خوشحال داشتم آروم میومدم
که
این دوتا عــن پارس کنــان حمله ور شدن :/ از ترس اینــکه ممکنه از تو
شیشه بــپـرن داخل ماشین گــــاز دادم ، از آیــنه بغل هم که قیافه ی
عــنــیشون رو می دیدم که نــزدیک تر و نزدیک تر میشدن هول شدم و به جلو
توجه نمیکردم :| در اون مکـان و زمــان اندکی مورد خشم و غضب و پـدر و مادر
قرار گرفــتم
بابا میگه تو به سگا چیکار داری ، ببخشیـــــــــــــد که ممکنه وحشی
گــری کنن و از شیشه مــنو تیکه پـــاره کنن :/ مامانــم اونجــا ترسید و
عصبانی شد خونه که اومدیم کر کر میخندید و برا بقیه تعریف میکرد :|
و در آخــر که قشنگ بــه گــح خوری افتاده بودم و تمام بدنــم داشت میــلرزیـد و به قول گفتــنی " عاق سامان " شده بودم .. بابام : افــرین بــرای بار دوم خیلی خوب بود :)))
من :
- Judy Hopps
- دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵
- ۰۹:۲۹