باورم نمیشه حدود دوماه به وبلاگم سر نزدم و یکی از ماه هارو تو ارشیوم از دست دادم :(
مشغول چی بودم واقعا
- Judy Hopps
- سه شنبه ۲ مرداد ۹۷
باورم نمیشه حدود دوماه به وبلاگم سر نزدم و یکی از ماه هارو تو ارشیوم از دست دادم :(
مشغول چی بودم واقعا
عاغا من دیگه تا مهمونی چیزی نشه ارایش نمیکنم ^^ اینجوری خیلی بهتره بنظرم
خارجی طوره D:
اینایی که دست رد به سینه ی عشق یکی دیگه میزنن و تازه دارم درک میکنم ! عاغا نمیششششششه واقعا هرکاری میکنی دلت راضی نمیشه .. وقتی رو یکی کراش داشتین و طرفتون قبول نکرد باهاتون باشه ناراحت نشید ، منطقی به این قضیه نگاه کنید و خودتون و بذارید جای اون .. اگه یکی به شما پیشنهاد میداد که دوست نداشتین قبول میکردین واقعا؟؟ من به شخصه اصلا نمیتونم .. برا همین هیچوقت ناراحت نمیشم اگه منو هم قبول نکنن =))
سال ٩٦-٩٧ خیلی چیزا یاد گرفتم و تمرین کردم ، اینم اضافه شد بهش
عاغا مگه میشه ؟
وسط اردیبهشتیم و من هنوز هیچ پستی از این ماه اینجا ثبت نکردم . روزانه نویسی هم نمیکنم خیلی وخته . من چم شددددده؟
عاغااااا من از کِـــیه دارم میگم محمود کاش زودتر ازدواج کنه راحت شم
از کِـــیه !
چرا نمیکنه واقعاااااااااااااااا چرااااااااااااااااااااا
انقد نرفــتم گرگان
انقد تو خونه موندم
انقد اینجا پست گذاشتم
که بلخره مامان با اون بحث همیشگیش رید بهم
عاغا خدافظ
میدونین کنار گذاشتن یسری رفتارا و کارا و دوستا خیلی جرعت میخواد
آدم زمانی میتونه تغییر کنه که جرعت کنار گذاشتن اینارو پیدا کنه و نـتـرسه
همین الان الان من به خودم برا قاطعیت انجام این کار از 10 نمره ی 6 رو میدم .. به 10 میرسونمش ولی ^^
الان دقیقا در مرحله ای ام که اون دیالوگ sidney به vee توی فیلم nerve به من تعلق میگیره
" little Vee finally speaking her mind "
فارسیش : وی کوچولو بلخره داره زبون باز میکنه
الان یجوری شده که اگه دروغ نگی ، مهربون باشی ، سعی کنی جنبه ی مثبت یه شخصیو ببینی .. نمیگن آدم خوبی هستی .. میگن احمق و ساده ای
آره ببخشید من مثل شما دغل باز و ختم روزگار نیستم :)))
من تا اومدم توی گوشیم دفتر خاطرات نصب کردم زارت گوشیم خراب شد و مجبور شدم رستور کنم و همه برنامه هام پاک شد D:
وبلاگم ناراحت شده بود که اینجا نمینویسم فک کنم
من اهل کتاب نیستم
همیشه بنظرم کتاب خوندن خیلی کار جذابی بوده ولی دستم که میگرفتم نمیتونستم تا اخر بخونمش
خوشبختانه اخیرا با آدمایی دارم معاشرت میکنم که فوق العاده اهل کتاب و بحث و گفت و گو راجبشن و این کم کم داره تاثیر مثبتشو رو من میذاره .. اینکه منم بخوام کتاب بخونم تا بتونم تو جمعشون حضور داشته باشم و باهاشون هم صحبت شم !
تصمیم گرفتم هر ماه یبار به شهر کتاب سر بزنم و یدونه کتاب بدون اینکه اطلاعی دربارش داشته باشم رندوم بخرم و بخونم ^^
هیچی هیجان انگیز تر از پیدا کردن دوستای جدید نیست ^^ آدم یسر به دنیای اونام میزنه و این خیلی باحاله
بهش میگم انقد به نکات ریز صحبتام دقت نکن
خودم به یه جملش که همینطوری زده رفــته کـلی فک میکنم و تجزیه تحلیلش میکنم و کلا با جزعیات تصورش میکنم و ناراحت میشم :|
بهش میگم سخت نگیر یکی دو ساعت دیگه گذشته رفته یادتم نمیاد
خودم تو اون لحظه انقد استرس میگیرم و تو فکر فرو میرم و ساکت میشم
بهش میگم رابطه هارو جدی نگیر خوش باش فقط
خودم سریع جدی میگیرم و ناراحتی برا خودم بوجود میارم
بهش میگم وابسته نشو هیچوقت
خودم زارت دل میبندم :|
کلا نمیدونم چرا انقد خودمو بی تفاوت به همه چی نشون میدم ولی تهه دلم و تو خلوت خودم انقد همه چیز برام مهمه
تهه دلم غوغاعه اما وقتی میپرسه ناراحت شدی ؟ من با نهایت بی تفاوتی : نب بابا ^^
توصیه میکنم : احساستونو بروز بدین .. اگه عصبانی هستین بگین عصبانیم اگه ناراحتین بگین ناراحتم
کسی که نـتونه گریه کنه .. چجوری میخواد از ته دل بخنده ؟
عاغااا زندگی هی داره سخت تر و سخت تر میشه و من بشدت دارم میترسم از همه چیز .. ترس ازینکه از پسش بر نیام
خیلی دوست دارم یه صحبتی با همه آدمای مستقلی که میشناسم چه در دنیای واقعی چه مجازی داشته باشم -_- تا شاید تونستم استفاده کنم از دونسته ها و تجربه هاشون
+ تعطیلات خود را چگونه گذراندید ؟
- به بطالت و کصشری :|