۹ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

587

اه لعنتی من سینان میخوام -_- 

شاغال جلو شصت نفر ادای ترکی حرف زدن منو در میاورد >_<

  • Judy Hopps
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸

586

وقـتی بی محلی میکنین انتظار بی سر صدا رفـتن ـه طرفـتونم داشته باشین :)) یوهاها

  • Judy Hopps
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸

585

یادمه دفه پیش که خاستم از ایران برم ناراحت و دودل بودم و همشششش بخاطر صالح نیا بود 

الان چقد حسا تغییر کرده :)) 

  • Judy Hopps
  • شنبه ۱۸ آبان ۹۸

584

ینی من برای اولین بار در طول تاریخ بشریت یکاری ازدوستای دخترم خواستم 

هیشکدوم نخواستن یا نتونستن انجام بدن . البته تلاشی هم نکردن 

بعد باز میگن چرا دوستای پسرت زیاده :| 

 

منم متاسفانه آدمیم که کاری نمیخام ولی اگه خواستم و نتونن دیگه ارتباطم باهاشون قط میشه .. نو وان وانتس یوزلس فرندز

 

  • Judy Hopps
  • دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸

583

داشتم فیلم واک ذ لاین رو نگا میکردم 

داستانش درمورد زندگیه جی عار هستش و همونطور که حدس میزدم اینم مرد متاهلیه که یه رویایی داشته ولی درگیر زن و بچه شده .. الان دنبال رویاشه و کل اول فیلم راجب اینه که زنش درکش نمیکنه :| معمولا همینجوریه ! 

کاش یاد بگیریم "درک شدن همراه با درک کردنه "

تویی که میخوای فهمنت .. سعی کن دیگران و بفهمی 

  • Judy Hopps
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸

582

ینی همه مامانا برا دختراشون خاسگارای دکتر فلان بیاد بال در میارن 

مامان ما برمیگرده میگه دکترا چند سال بعدشون خوب از اب در نمیاد 

وات دا فاک ؟ 

 

بعد همچنان پیگیر اون مردکه لاشیه :|

اگه یروز اومدم اینجا درباره ازدواج ناموفقم نوشتم بدونین همه چی تقصیر مامانم بوده 

  • Judy Hopps
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸

581

دیروز متوجه شدم یکی از حسایی که هر ادمی باید داشته باشه و داره رو من دیگه از دست دادم :| و واقعا از تهه دلم بخاطرش ناراحتم -_- عاح رضوان منو گرفت 

  • Judy Hopps
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸

580

اعصابم از چیزی یا کسی خورد نیست 

ولی کاش مجبور نبودم برگردم تو این سگدونی دوباره :/

  • Judy Hopps
  • يكشنبه ۱۲ آبان ۹۸

579

بعد از قرنی 

سلام  

ینی فاک :| چقد زمان زود میگذره 

انگار همین دیروز بود نشسته بودم همینجا و داشتم درباره استرسی که بخاطر یسری تغییراتی که میخواستم به زندگیم بدم گرفته بودم مینوشتم و الان بعد از دو ماه و اندی دوباره برگشتم و نشستم پای لب تابم :) 

اتفاقی که افتاده اینه که بنده مهاجرت کردم به استانبول .. کاملا تنها 

قبلا به مدت دوسال خونه مجردی داشتم و مستقلی رو تجربه کرده بودم ولی میخواستم کاملا از لحاظ مالی از خونواده جدا شم و مستقل باشم :)

دم دوستام هم گرم که انقد تو این مدت پشتم بودن از لحاظ معنوی :) و نذاشتن احساس تنهایی کنم و دلتنگ شم و همش خبرمو میگرفتن و انرژی میدادن 

و دم صالح نیام گرم که انقد سخت کرد شرایطو برام :| D:  دوسش دارم ولی باز D: شاغال خانو 

بخاطر پروژه ای که داشتم و دیدن خونواده برا مدتی برگشتم خونه :)) 

اومدم اینجا بگم 

به خودم افتخار میکنم ^^ که انقد خفنم و هیچوقت به " اجازه نمیدن" " نمیشه " "سخته" باور ندارم :))) wink

  • Judy Hopps
  • چهارشنبه ۸ آبان ۹۸
آخرین مطالب