اینکه لقب خشک و مغرور و بهم میدادن برام مهم نبود و باورش نمیکردم ، میگفتم نه اینجوری نیستم چون از تهه دلم نمیخواستم که اینجوری باشم ولی از بیرون یچیز دیگه نشون میداد 

تا اینکه پسر خالم بعد از اون همه سال صمیمیت و شناختی که ازم داشت بهم گفت بی احساسم ! اونم نه یکی دو بار .. صدباررر 

باعث شد کلی در موردش فک کنم و غصه بخورم و منزوی شم و تغییر کنم ! 

راهی که برا تغییر انتخاب کردم درست نبود ولی خب تا یجایی جواب داد ! کلی آدم هم بودن که کمکم کردن ، حتی مجبور شدم بعضی از همون آدما رو هم کنار بزارم ، خودخواهانه شاید بنظر برسه و ممکنه آدم بده خطاب شم ولی بنظرم به نفع دو طرف بود ! 

عای هو فیلینگز ، مثل همه ی آدما .. شاید یکم کمتر ! ولی دارم 

میریزم تو خودم بیشتر ! نشونش نمیدم ! اگه بخوام نشون بدم هم برا آدمایی میدم که خیلی دوستشون دارم 

اگه کراشم یروز بم بگه بی احساس دیگه میرم واقعنی تبدیل به ومپایر شم :/ بعدم میکشمش