اصا اون شب قسمت بوده که ما با هم اشنا بشیم 

ساعت یازدهو نیم شب یهو فاعزه میگه بریم بیرون  

من با اینکه علاقه ای ندارم و تصمیم گرفتم دیگه با فاعزه کمتر بیرون برم باز میگم : باشه 

و میرم اماده میشم .. با شرط اینکه سریع برگردیم 

ساعت دوازده میشه و کسایی که قراره بیان دنبالمون تازه دارن شام میخورن و ممکنه نیم ساعت دیر تر بریم 

من هی ازینکه گفتم "باشه" پشیمون تر دارم میشم .. همونجا دم در با کفش دراز میکشم و خوابم میگیره 

ساعت دوازدهو نیم فاعزه منو بیداررررر میکنه که پاشو بریم 

من که هیچ تمایلی ندارم با بیحالی دنبالش را میفتم 

سوار ماشین میشیم 

کراش جذابم بهم سلام میکنه ، انقد خوابالوام که فقط سر تکون میدم برا جواب سلامش :| 

بعد که لود شدم دیدممممم شِت ! چقد جیگرررره این 

اَند دان !