اول قضیه ی صالح نیا رو بگم بعد برم سراغ خودم 

عاغا ایشون برگشتن و اینکه منم از برگشتشون استقبال کردم رو به هیشکی نگفتم چون میدونم همه قضیه رو یه طرفه میبینن (از طرف من) و میخوان که من خوشحال باشم و طرف دیگه ی قضیه که صالح نیا باشه رو نمیبینن و اینجوری در حقش ظلم میشه چون فقط خودمو خودش میدونیم که چه سختیایی رو داشت میگذروند .

مثلا به ماعده گفتم صالح نیا میخواد بیاد شمال -گرگان نه ، شمال !

گفت وقتایی که باید میومد گرگان که حالش خوب نبود حالا میخواد بیاد شمال ؟ 

با اینکه همیشه در جریان حال بد صالح نیا میذاشتمش ولی انقد نفهم بود که ترجیح دادم سکوت کنم و جوابی بهش ندم 

ازونجایی که از انتخابم مطمئن بودم و دلم نمیخواست به کسی جواب پس بدم ترجیح دادم حتی به نزدیک ترین دوستام هم نگم 

+ موضوع بعدی خودم هستم که ریددددددددددددددم -_- از آدمی که دلم میخواد باشم خیلی دور شدم خیلی .. بدنم بشدت تنبل شده 

خیلی وخته میخوام کتاب بخونم ولی مگه میشه ؟ دلم میخواد ولی بدنم حسشو نداره .. تمام زندگیم انگار شده گوشی و فیلم ! ینی شده صبح ها از رخت خواب بلند نمیشم و همینجوری شب میشه :|  چه مرگم شده واقعا ؟ خواستم باشگاه ثبت نام کنم دوباره  که از بهمن ماه نرفتم -_- دیدم پولم نمیرسه و از طرفی هم استرس دارم :| استرسه برخورد با ادما و اینکه مجبور شم باهاشون همصحبت شم :| 

یکم که فک کردم دیدم مشکلاتم کمی شبیه مشکلیه که دوستم عالمه داشت و الان میبینم کم کم چقد داره حالش بهتر میشه و چقدم خوشحالم ازین بابت و دلم میخواد یروز منم به اون حال خوب برسم -_- با خودم گفتم اگه حرفاشو گوش کنم مطمئننا تاثیر مثبت میذاره روم ^^ 

به صالح نیا هم گفتم .. احتمال زیاد اولش یکم غر میزنه سرم که چرا اینجوری شدی چرا خب فلان و اینا .. ولی بعدش کمکم میکنه ، خودمم بهش میگم یسری کارا رو باهم انجام بدیم که هم من انگیزه پیدا کنم هم رو اون یه تاثیر مثبتی بذاره .. مثلا اینکه بگم بیا تا اخر هفته یه کتاب تموم کنیم مسلما رو هیشکدوممون تاثیر منفی نداره 

حالا اول ببینم چه جوابی میده اصلا  .. اومدیم و خواست فقط برینه و کمکی نکنه :|